نامهاي كه آقا معلم را در روز معلم منقلب كرد (داستان3)
داستان/
نامهاي كه آقا معلم را در روز معلم منقلب كرد
خبرگزاري فارس: انگار مطلب مهمي در كاغذ نوشته شده بود چرا كه يكدفعه حال آقامعلم يكجوري شد؛ قطرات اشكي را كه دور چشمانش حلقه بسته بود، پاك كرد و بدون اينكه حرفي بزند، از كلاس خارج شد...
به گزارش خبرنگار اجتماعي باشگاه خبري فارس «توانا»، نزديكيهاي روز معلم كه ميشد، شوق و هراسي در دلها به جريان ميافتاد؛ شوق از اين جهت كه روز معلم، آقامعلم سخت نميگرفت و درس نميپرسيد، بيشتر لحظات به شادي ميگذشت، بچهها شيريني ميخوردند و به معلمشان كادو ميدادند اما هراس، هراس از اينكه نكند هديهاي كه براي روز معلم آوردهاند، از ديگر بچههاي كلاس كمتر باشد و خجالت بكشند.
روز معلم كه ميرسيد، بچه نميدانستند چرا همان معلمي كه تا آن روز، به چشمانشان نگاه ميكرد و از عمق جان با آنها سخن ميگفت، نميتوانست زياد به چشمان دانشآموزان خيره شود.
روز معلم كه ميرسيد برخي بچهها دوست داشتند هداياي خود را جلوي چشم ديگر دانشآموزان به آقامعلم بدهند و عدهاي ديگر هم سعي ميكردند در راهروي مدرسه يا دفتر، جايي كه جز خدا و معلم كسي از هديهشان خبردار نشود، به معلم ابراز علاقه كنند.
اما شايد شيرينترين لحظات دانشآموزان زماني بود كه معلم ميخواست هدايا را جلوي شاگردانش باز كند؛ راستش اكثر معلمها كادوها را جلوي دانشآموزان باز نميكردند شايد نگران شرمندگي دانشآموزاني بودند كه هديهاي تهيه نكردند يا هديهشان از لحاظ مادي كمارزش بود و دوست نداشتند هيچ دانشآموزي به خاطر هديه روز معلم خجالت بكشد.
ولي اصرار و كنجكاوي دانشآموزان باعث ميشد كه آقامعلم براي شادي دل شاگردانش هم كه شده كادو را در كلاس جلوي ديگران باز كند.
* «آآآقا اجازززه آخه امممروز . . .»
آقاي معلم در حال باز كردن هدايا و تشكر از دانشآموزان بود كه محمدعلي محمدي دانشآموز سوم ابتدايي مدرسه نفسزنان درِ كلاس را زد؛ آقاي معلم هم با اينكه آن روز خيلي مهربانتر از روزهاي قبل بود براي اينكه كلاس از دستش خارج نشود، به محمدعلي گفت: «نميداني نبايد دير سر كلاس برسي برو از آقاي ناظم نامه بگير!».
محمدعلي هم كه زبانش لكنت داشت، جواب داد: «آآآقا اجازززه آخه امممروز . . .».
آقاي معلم خيلي آرام بود اما نخواست كه بچهها روز معلم بينظم باشند، به همين دليل گفت: «همان كه گفتم. برو نامه را بگير بعدش بيا سر كلاس».
* قطرات اشك چشمان آقامعلم
زنگ تفريح به پايان رسيد اما آقامعلم و دانشآموزان هنوز سر كلاس بودند؛ آخر آقامعلم داشت از خاطرات دوران دانشآموزياش و شيطنتهايي كه داشت براي بچهها تعريف ميكرد و آنقدر جالب بود كه همه ماندن در كلاس را به بيرون رفتن ترجيح داده بودند.
هنوز چند دقيقهاي از نواخته شدن زنگ پايان تفريح نگذشته بود كه آقاي ناظم جلوي در كلاس آمد و كاغذي را به آقامعلم داد؛ آقامعلم در حالي كه به متن كاغذ نگاه مي كرد، به پشت ميزش برگشت.
انگار مطلب مهمي در كاغذ نوشته شد بود چرا كه يكدفعه حال آقامعلم يكجوري شد؛ قطرات اشكي را كه دور چشمانش حلقه بسته بود، پاك كرد و بدون اينكه حرفي بزند، از كلاس خارج شد.
با رفتن آقاي معلم از كلاس، همهمهاي در كلاس شروع شد.
*20 سال بعد
اين روزها آقاي معلم بازنشسته شده و در خانه مشغول نوشتن كتاب است؛ آنقدر گرم نوشتن است كه تا دقايقي متوجه زنگ در نميشود اما كسي كه پشت در است، منتظر ميماند.
آقامعلم كمردرد دارد و به همين دليل، كمي طول ميكشد تا در را باز كند و آنسوي در، چشمش به مردي جوان ميافتد كه در حالي كه دستهگلي به همراه دارد، به او سلام ميكند.
آن جوان خودش را معرفي ميكند؛ او همان محمدعلي است؛ در همان مدرسه كودكي خود، معلم شده است و هنوز كه هنوز است معلمش را آقامعلم صدا ميزند.
آقامعلم آن روز صندوقچهاي را كه به گفته خودش بهترين خاطرات زندگياش در آن بود، باز كرد و برگهاي را به محمدعلي نشان داد روي برگه نوشته بود:
«آقامعلم، من شما را خيلي دوست دارم. راستش رويم نميشد جلوي بقيه بچهها اين نامه را به شما بدهم. ترسيدم دوستانم مرا مسخره كنند. آقامعلم شما اگر نبوديد من بيسواد بودم. من ميخواهم مثل شما معلم شوم، پس كاري كنيد كه من معلم بشوم؛ آنوقت روزي كه معلم شدم، ميآيم و به شما ميگويم كه هديه من به شما، اين است كه مثل شما معلم شدم و راهتان را ادامه دادم. آقامعلم پدرم مريض است برايش دعا كنيد. دوستتان دارم، محمدعلي محمدي».
محمدعلي به سرعت دست آقامعلم را بوسيد و خودش را در آغوشش افكند؛ آقامعلم لبخندي زد و گفت: «محمدعلي من به وعدهام عمل كردم و تو معلم شدي».
محمدعلي در پاسخ لبخند آقامعلم، با تبسمي گفت: «معلم شدم تا راهتان را ادامه دهم، اين هم هديه من براي شما».
حسن عبدالصمد
روز معلم كه ميرسيد، بچه نميدانستند چرا همان معلمي كه تا آن روز، به چشمانشان نگاه ميكرد و از عمق جان با آنها سخن ميگفت، نميتوانست زياد به چشمان دانشآموزان خيره شود.
روز معلم كه ميرسيد برخي بچهها دوست داشتند هداياي خود را جلوي چشم ديگر دانشآموزان به آقامعلم بدهند و عدهاي ديگر هم سعي ميكردند در راهروي مدرسه يا دفتر، جايي كه جز خدا و معلم كسي از هديهشان خبردار نشود، به معلم ابراز علاقه كنند.
اما شايد شيرينترين لحظات دانشآموزان زماني بود كه معلم ميخواست هدايا را جلوي شاگردانش باز كند؛ راستش اكثر معلمها كادوها را جلوي دانشآموزان باز نميكردند شايد نگران شرمندگي دانشآموزاني بودند كه هديهاي تهيه نكردند يا هديهشان از لحاظ مادي كمارزش بود و دوست نداشتند هيچ دانشآموزي به خاطر هديه روز معلم خجالت بكشد.
ولي اصرار و كنجكاوي دانشآموزان باعث ميشد كه آقامعلم براي شادي دل شاگردانش هم كه شده كادو را در كلاس جلوي ديگران باز كند.
* «آآآقا اجازززه آخه امممروز . . .»
آقاي معلم در حال باز كردن هدايا و تشكر از دانشآموزان بود كه محمدعلي محمدي دانشآموز سوم ابتدايي مدرسه نفسزنان درِ كلاس را زد؛ آقاي معلم هم با اينكه آن روز خيلي مهربانتر از روزهاي قبل بود براي اينكه كلاس از دستش خارج نشود، به محمدعلي گفت: «نميداني نبايد دير سر كلاس برسي برو از آقاي ناظم نامه بگير!».
محمدعلي هم كه زبانش لكنت داشت، جواب داد: «آآآقا اجازززه آخه امممروز . . .».
آقاي معلم خيلي آرام بود اما نخواست كه بچهها روز معلم بينظم باشند، به همين دليل گفت: «همان كه گفتم. برو نامه را بگير بعدش بيا سر كلاس».
* قطرات اشك چشمان آقامعلم
زنگ تفريح به پايان رسيد اما آقامعلم و دانشآموزان هنوز سر كلاس بودند؛ آخر آقامعلم داشت از خاطرات دوران دانشآموزياش و شيطنتهايي كه داشت براي بچهها تعريف ميكرد و آنقدر جالب بود كه همه ماندن در كلاس را به بيرون رفتن ترجيح داده بودند.
هنوز چند دقيقهاي از نواخته شدن زنگ پايان تفريح نگذشته بود كه آقاي ناظم جلوي در كلاس آمد و كاغذي را به آقامعلم داد؛ آقامعلم در حالي كه به متن كاغذ نگاه مي كرد، به پشت ميزش برگشت.
انگار مطلب مهمي در كاغذ نوشته شد بود چرا كه يكدفعه حال آقامعلم يكجوري شد؛ قطرات اشكي را كه دور چشمانش حلقه بسته بود، پاك كرد و بدون اينكه حرفي بزند، از كلاس خارج شد.
با رفتن آقاي معلم از كلاس، همهمهاي در كلاس شروع شد.
*20 سال بعد
اين روزها آقاي معلم بازنشسته شده و در خانه مشغول نوشتن كتاب است؛ آنقدر گرم نوشتن است كه تا دقايقي متوجه زنگ در نميشود اما كسي كه پشت در است، منتظر ميماند.
آقامعلم كمردرد دارد و به همين دليل، كمي طول ميكشد تا در را باز كند و آنسوي در، چشمش به مردي جوان ميافتد كه در حالي كه دستهگلي به همراه دارد، به او سلام ميكند.
آن جوان خودش را معرفي ميكند؛ او همان محمدعلي است؛ در همان مدرسه كودكي خود، معلم شده است و هنوز كه هنوز است معلمش را آقامعلم صدا ميزند.
آقامعلم آن روز صندوقچهاي را كه به گفته خودش بهترين خاطرات زندگياش در آن بود، باز كرد و برگهاي را به محمدعلي نشان داد روي برگه نوشته بود:
«آقامعلم، من شما را خيلي دوست دارم. راستش رويم نميشد جلوي بقيه بچهها اين نامه را به شما بدهم. ترسيدم دوستانم مرا مسخره كنند. آقامعلم شما اگر نبوديد من بيسواد بودم. من ميخواهم مثل شما معلم شوم، پس كاري كنيد كه من معلم بشوم؛ آنوقت روزي كه معلم شدم، ميآيم و به شما ميگويم كه هديه من به شما، اين است كه مثل شما معلم شدم و راهتان را ادامه دادم. آقامعلم پدرم مريض است برايش دعا كنيد. دوستتان دارم، محمدعلي محمدي».
محمدعلي به سرعت دست آقامعلم را بوسيد و خودش را در آغوشش افكند؛ آقامعلم لبخندي زد و گفت: «محمدعلي من به وعدهام عمل كردم و تو معلم شدي».
محمدعلي در پاسخ لبخند آقامعلم، با تبسمي گفت: «معلم شدم تا راهتان را ادامه دهم، اين هم هديه من براي شما».
حسن عبدالصمد
اين مطلب حقير در خبرگزاري فارس،تابناك.الف.مشرق.جهان.رجانيوز كار شده است
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۳/۱۸ ساعت 14 توسط حسن عبدالصمد
|
خدایا ببخش مرا به خاطره آن مطلب هایی که بخاطر تو ننوشتم